هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

عبور نور

یک روز تابستانی از خواب بلند شدیم و هیوای من مشغول باز با عروسک جدیدش شد.... زمانهایی هست بسیار زیاد که فکر میکنم چطور اون دختر زیبا و کوچک شد 105 سانتیمتر ...چطور حرف زد...چطور منو به چالش میکشه...چطور سوالهایی میپرسه میمونم چی بگم..یا جوابهایی مسخ کننده...وقتی چهار دست و پا میرفت...وقتی فقط نگام میکرد با اون نگاه مهربون و پر حرف....روزها زود میگذرند. گاهی وقتا اونقدر بزرگی که خودمو کوچیک حس میکنم. و آنقدر مهربان که معنای مهر رو فراموش میکنم. نمیدانم هیوای من نمیدانم میدانی چقدر دوستت دارم.....دیروز گفتم بگذار در موهایت غرق شوم...خندید و گفتی مگر من دریا هستم؟؟؟گفتم دریا پیش موهای تو نهری باریک بیش نیست. از آن روز صدایم میکن...
25 مرداد 1390

روزهای تابستان

کوچه ها گرم و دستها سردند در خیابان سکوت جاری نیست چشمها در پی نقابی تار بر رفاقت دگر گذاری نیست   خسته ام از حضور بخل و دروغ دلزده از هر آنچه دنیاییست از تو میپرسم ای خموش رها پشت خوابت سکوت دریا نیست؟   تا به دور از تهاجم گرما لحظه ای را به شوق آب دهیم بی نفس بی نقاب بی تزویر زندگی را به دست خواب دهیم   آه دریا...سکوت آبی باد راه من تا تو سخت دشوار است دل به دریا زنم اگر نه به خویش وعده های نکرده بسیار است "سحر " روزهای تابستان همیشه برام ملال آوره..از آفتاب متنفرم...اونهم به این گرمی.....هیوا شب رو دوست نداره..میگه روز خوبه چون پیش توام...شب تو اتاقشه...چقدر این مسافت کوتاه براش دوره....
12 مرداد 1390

بدون عنوان

سه شنبه بود که رفتم بیمارستان برای عمل لاپروسکپی دختر خوشگلم. اونقدر درد داشتم که حاضر بودم بدون بیهوشی راحتم کنن. سنگ کیسه صفرا داشتم و خیلی اذیت بودم. باهات خداحافظی کردم عمه و خاله اومدن پیشت برنامه روزانتو دادم بهشون و رفتیم بیمارستان مثلا خصوصی دنا. به هوش که اومدم داشتم میمردم...حالت تهوع شدید داشتم قبلش هم سرمای شدید خورده بودم سرفه میکردم و نا نداشتم چشمامو باز کنم نفهمیدم چطوری آوردنم به اتاق. شب هم حالم بهم میخورد و خیلی وضع بدی بود. باهات حرف زدم و صدات بهم آرامش داد. همون شب از تخت اومدم پایین خودم...فکر کن پرستار نیومد کمکم..به کمک زندایی اودم پایین. فرداش هم با وجود درد همش راه رفتم تا زود مرخصم کنن..بیمارستان نبود که سلاخی بود...
2 مرداد 1390
1